برای بچههای ۴سال به بالا
روزیروزگاری، دختر کوچولویی به نام «سلینا» به همراه پدر، مادر و مادربزرگ پیرش زندگی میکرد. خونه اونا نزدیک یه پارک جنگلی بزرگ و سرسبز بود.
سلینا با اینکه دختر خجالتی و کم رویی بود، عاشق این بود که توی پارک بازی کنه. اون هر روز بعد از مدرسه، به همراه مادربزرگش برای بازی به اونجا میرفت.
چشمهای مادربزرگش ضعیف بود و برای دیدن اطرافش به عینک نیاز داشت. اما گوشهای خیلی تیزی داشت که با اونا میتونست آهستهترین صداها رو هم بشنوه. سلینا در پیدا کردن چیزها مهارت خاصی داشت. حتی بهتر از مادربزرگش!
اون میتونست پرندهها و حشرات کوچیک رو به راحتی پیدا کنه. حتی میتونست قشنگترین گلها و بلندترین درختها رو ببینه و پیدا کنه.
و البته این مهارت خیلی به کارش میاومد. چون میتونست به راحتی شیرینی و شکلاتهای خوشمزهای رو که مادربزرگش مخفی میکرد، پیدا کنه!
یه روز مادربزرگ و سلینا توی پارک روی یه نیمکت، کنار هم نشسته بودن که ناگهان مادربزرگ گفت: «از پشت اون درخت یه صدایی میاد»! سلینا گفت: «شاید یه پرنده باشه! مگه نه»؟ مادربزرگ جواب داد: «نه. بنظرم خیلی بزرگتر از پرندهاس. بهتره بری ببینی چیه»! سلینا با احتیاط نزدیک درخت شد و از پشت علفهای بلند و سرسبز یه سگ دید.
سلینا با صدای بلندی گفت: «اون یه سگه مادربزرگ»!
مادربزرگ جلو اومد و گفت: «چه سگ بدبویی! حتما خیلی کثیفه».
روز بعد، وقتی سلینا از مدرسه به خونه برگشت، توی کولهپشتیش شامپو و شونه گذاشت. مادربزرگ پرسید: «برای رفتن به پارک، آمادهای»؟ سلینا گفت: «بله، درست مثل همیشه»!
سلینا تا در خونه رو باز کرد، دید که همون سگ پشت در نشسته، با خوشحالی فریاد زد: «مادربزرگ! ببین کی اینجاست»!
رو به سگ گفت: «تو ما رو پیدا کردی! حالا هم بزن بریم که میخوام حمومت کنم». سلینا توی برکه کوچکی که در پارک جنگلی بود، سگه رو شست.
و از اون روز به بعد، سلینا، مادربزرگ و دوست جدیدشون، هر روز تو پارک با هم بازی میکردن.
منبع:
https://www.storyberries.com/bedtime-stories-whats-at-the-park-short-stories-for-kids/
نوشته: David Mann
تصویرگر:Jess Jardim-Wedepohl