برای بچههای بالای ۷ سال
تا حالا به این فکر کردین که اگه قرار باشه با عجله از خونهتون فرار کنین، چه چیزهایی رو با خودتون میبرین؟ برای خیلی از ماها، بستن چمدان برای رفتن به یه تعطیلات کوتاه یا یه سفر طولانی، خیلی سرگرم کنندهاس اما اگه مجبور به فرار باشیم چی؟ این کار قطعاً یکی از سختترین کارهای دنیاست.
گاهی اوقات چیزهای وحشتناکی مثل جنگ، آدمها رو مجبور به ترک خونه و زندگی خودشون میکنه. تا جایی که ممکنه پدر و مادرها مجبور بشن بچههاشون رو به یه شهر جدید یا حتی یه کشور جدید بفرستن تا از آسیبهایی که ممکنه بهشون برسه، در امان بمونن. این شرایط واقعا سخت و ناراحت کنندهاس.
پدر و مادرها به بچههاشون میگفتن که باید چه چیزهایی در چمدانهای کوچکشون بذارن. چیزهایی مثل لباس زیر، لباس خواب، جوراب، مسواک، شونه، حوله، صابون و یه کت یا ژاکت گرم و…این قسمت آسون ماجرا بود. اما اونها به چیزهای مهمتری احتیاج داشتن. چیزهایی که یادگاری از روزهای خوش زندگیشون باشه یا بتونه در آینده بهشون امید و انگیزه بده.
پدر و مادرها معمولاً کارتهایی رو که روی اونها مشخصاتی نوشته شده بود، به گردن بچههاشون میانداختن و گاهی پاکتهای کوچکی به دست بچهها میدادن که در اون مقداری نون یا سیب برای سفر طولانیشون با قطار یا قایق بود. بعضیها با چشمانی اشکبار در ایستگاه شلوغ راه آهن با بچههای عزیزشون خداحافظی میکردن. بچهها معمولاً با ترس و اضطراب به چمدانهای کوچکشون میچسبیدن. اونها نمیدونستن که قراره کجا برن و چی به سرشون بیاد. حتی نمیدونستن با چه خطراتی رو به رو هستن.
در یک روز سرد زمستانی در سال ۱۹۳۸، هلگای هشت ساله، در حالی مادرش رو بغل کرده بود که مادر، میخواست چمدان کوچک اون رو ببنده. قرار بود که هلگا با قطار به انگلستان و بعداً با یه کشتی بزرگ، به سرزمینی که حتی نامش رو هم نشنیده بود بره. مادرش گفت: «عزیزم، ما تو رو به یه جای امن میفرستیم. آلمان دیگه جای خوبی برای یه دختر کوچولوی یهودی نیست. اما نگران نباش. به زودی میایم پیشت.»
هلگا پرسید: «میتونم عروسکم رو با خودم ببرم؟» هلگا فقط دوتا عروسک داشت. اما عروسک پارچهای آبی رنگش رو بیشتر از اون یکی دوست داشت. هلگا کوچولو اسم عروسکش رو «مینی» گذاشته بود. مینی اونقدر کوچیک و نرم بود که هلگا میتونست به راحتی اون رو در آغوشش فشار بده.
هلگا عکسی از مادر و پدر و مادربزرگش در دست داشت. اون در عکس کوچکتر از الانش بود و در آغوش مادرش نشسته بود. هلگا عکس را به همراه مینی و یه ژاکت آبی که مادرش بافته بود، در چمدانش گذاشت. مادر هلگا، گردنبندش رو دراورد و گفت: «این گردنبد نقره، یادگاری از مادربزرگته. به وسیله این گردنبند، تو همیشه من و مادربزرگت رو به یاد میاری.» هلگا از اشکهای مادرش تعجب کرد. مگه اون نگفت که به زودی میاد پیشش؟
ایستگاه قطار مملو از جمعیت بود. تعداد زیادی بچه با چمدانهای کوچک خودشون اونجا بودن و چهرههای پر از ترس و غم اونها در بین اون همه سر و صدا و دود، صحنه غمانگیزی رو به وجود اورده بود. هلگا از پنجره مه گرفته قطار به بیرون خیره شد. اون یه لحظه فکر کرد که مادرش را در حال دست تکون دادن دیده، اما تشخیصش سخت بود. مادرهای زیادی اونجا بودن که با صورتهای رنگ پریده، برای بچههاشون دست تکون میدادن.
هلگا به سمت پنجره یخ زده قطار زمزمه کرد: «من از الان دلتنگتم…لطفاً خیلی زود بیا» قطار به آرامی حرکت کرد و در حالی که سرعتش رو زیادتر میکرد، از ایستگاه دورتر و دورتر میشد. متأسفانه هلگا، هرگز مادرش رو ندید. اون انگلیسی یاد گرفت و در کشور جدیدش به مدرسه رفت و بعداً با خانوادهای مهربون و دلسوز زندگی کرد. اما همیشه چمدان کوچک و خاطراتش را نگه میداشت.
در سال ۱۹۴۰، شهر لندن هر روز و هر شب بمباران میشد. در اون زمان، جک فقط نه سال داشت که یه روز مادرش اون رو محکم بغل کرد و گفت: «لندن به جای خطرناکی تبدیل شده. تقریباً هر شب از آسمون بمب میباره!» جک حرف مادرش رو به خوبی درک میکرد. اون بیشتر شبها به همراه مادر و خواهر بزرگترش به پناهگاه زیرزمینی میرفت. برای همین، وقتی مادرش به آرومی گفت که باید برای مدتی از لندن به روستایی در خارج از شهر بره، تعجب نکرد. مادر گفت: «نگران نباش پسرم. خیلی زود دوباره برمیگردی.» جک سرش رو تکون داد؛ اون در مورد رفتن به روستا و بچههایی که در اونجا به مدرسه میرن، چیزهایی شنیده بود. مادرش لبخندی زد و دستش رو انقدر محکم فشار داد که جک، دردش گرفت.
مادر، لیستی آماده کرده بود تا لوازم مورد نیاز جک رو داخل چمدان کوچکش بچینه. اون، ماسک مخصوص گازهای شیمیایی رو به جک داد و کارتی که روی اون مشخصاتش نوشته شده بود رو به گردنش انداخت. جک پرسید: «میتونم اسباببازیهای بزرگم رو بردارم؟» مادر سری تکون داد و گفت: «چمدونت خیلی کوچیکه و تو قرار نیست برای مدت زیادی از خونه دور بمونی.» جک خوشحال شد. اون ماشینهای اسباببازی کوچک زیادی داشت، بنابراین گفت: «من فقط این ماشین کوچولو رو که شبیه تاکسیهای سیاه لندنه با خودم میبرم و برای بقیه بچهها، از لندن و زیباییهاش تعریف میکنم.» مادرش دوباره اون رو در آغوش گرفت و گفت: «فکر خیلی خوبیه!» مادر یه دفتر کوچک کاغذی و یه مداد رو به سختی داخل چمدان جا داد و گفت: «تو میتونی درباره دوستانت برای من نامه بنویسی.» بعد لبخندی زد و برای سومین بار اون رو محکم در آغوش گرفت.
وقتی جک به روستا رسید و چمدانش رو باز کرد، متوجه شد که همه بیسکویتهایی که در چمدانش بودن، له شدن. اما لبخندی زد و ماشین اسباببازیش رو در جیبش گذاشت. جک برای مدتی در مزرعهای کوچک در نزدیکی ولز زندگی کرد. اون صبحها به جوجهها غذا میداد، با بچههای دیگه به مدرسه میرفت و خیلی زود دوستانی پیدا کرد که بیشتر اوقات لهجهاش رو مسخره
میکردن اما از نظر اون، ایرادی نداشت. زندگی در مزرعه برای جک خیلی عجیب و متفاوت بود. اون یاد گرفته بود به گاو، خوک و مرغ غذا بده و حتی یاد گرفت با تراکتور رانندگی کنه. جک هرگز اون روزها رو فراموش نکرد. با تموم شدن جنگ، جک به لندن برگشت. مادر و خواهرش پس از اینکه یه بمب به خونهشون برخورد کرده بود، به خونه جدیدی نقل مکان کرده بودن.
ایرما ده ساله بود و در برلین زندگی میکرد. جنگ وحشتناک بالاخره داشت تموم میشد اما همچنان بمباران شهرها ادامه داشت. ایرما چمدان کوچکش رو کنار تختش گذاشته بود. وقتی آژیر قرمز در شب به صدا در میاومد، مادرش با فریاد اسمش رو صدا میزد و ایرما چمدانش رو محکم بغل میکرد و با اینکه همچنان خواب آلود بود، از پلههای اتاقش پایین میرفت تا به همراه خانوادهاش به پناهگاه زیرزمینی برن. ایرما و مادرش بیشتر اوقات با لباس گرم میخوابیدن چون نمیدونستن که پناهگاه چقدر سرده. اونها وقتی صدای آژیر قرمز رو میشنیدن خودشون رو با سرعت به اونجا میرسوندن و بدتر اینکه اونها هرگز نمیدونستن وقتی که روز بعد از اونجا بیرون میان، چیزی از خونهشون باقی مونده یا نه. بیشتر خونههای اون محله، در بمباران نابود شده بود.
ایرما در چمدان کوچکش، شناسنامه تموم اعضای خانواده و سند ازدواج پدر و مادرش رو گذاشته بود. اون میدونست که اگه خونهشون بمباران بشه، به این اسناد نیاز پیدا میکنن. اون در چمدانش چند لباس تمیز، شمع، بیسکویت و یک کتاب داستان برای خوندن داشت.
در پناهگاه، اون با نور ضعیف شمع، کتاب میخوند. خونه ایرما و خانوادهاش در یک شب وحشتناک، بمباران شد اما خیلی هم آسیب ندیده بود. پس از پایان جنگ، اونها تونستن که دوباره خونهشون رو ذره ذره، بسازن و پنجرهها و درها رو تعمیر کنن. اما، ایرما همیشه چمدان کوچکش را به عنوان خاطره.ای از آن دوران وحشتناک نگه میداشت. اون هرگز شبهایی رو که در پناهگاهی تاریک و نمناک گذرونده بود رو فراموش نکرد.
فرید هشت ساله بود و در شهر حلب سوریه زندگی میکرد. فرید چمدان نداشت اما یه کوله پشتی کوچک داشت. خانوادهاش به او گفتن که میخوان از اونجا برن. جنگ و درگیریهای زیاد باعث شده بود که دیگه هیچ جایی در سوریه امن نباشه. پدر فرید، دستهای اون رو گرفت و گفت: «ما راه خیلی طولانی و درازی در پیش داریم. میخوایم به یه کشور خیلی دور بریم تا از جنگ در امان باشیم.»
فرید کوله پشتی آبی کوچکش رو جمع کرد. در حالی که داشت چند لباس رو به سختی در اون جا میداد، مادرش گفت: «این یه ماجراجویی خیلی بزرگه. مثل کمپینگ و…» اما فرید باور نکرد. چهره مادرش خیلی غمگین بود.
اون میدونست که قراره راه طولانی و درازی را پیاده برن، به همین دلیل برای پاهاش باند و چسب زخم برداشت. پدرش به اون یه اسپری داد و گفت: «ممکنه در شب و در زمانی که ما در فضای باز خوابیدیم، حشراتی بهمون نزدیک بشن و بخوان نیشمون بزنن.»
فرید به کوله پشتی کوچکش نگاه کرد. شکلاتهای آبنباتی مورد علاقهاش رو در جیبهای کناری کوله گذاشت.
وسیلهی مورد علاقه اون، دوچرخه قشنگش بود. فرید میدونست که نمیتونه اون رو با خودش بیاره برای همین با ناراحتی دوچرخهاش را تمیز کرد و از پدرش خواست که از اون و دوچرخهاش عکس بگیره. بعد اون رو در باغ پشت خونه پنهان کرد و بهش قفل زدو کلید قفل را در کوله کوچکش گذاشت. فرید با ناراحتی لبخند زد و به دوچرخه گفت: «تا وقتی که برگردیم، همینجا بمون.»
اونها روزهای خیلی، خیلی زیادی رو پیاده روی کردن تا اینکه چند هفته بعد به یه کمپ بزرگ که برای پناهندگان بود، رسیدن. فرید و خانوادهاش امیدوار شدن که زندگی امنتری رو آغاز کنن. اما فرید همیشه کوله پشتیش رو زیر بالشش نگه میداشت، چون هنوز امید داشت که به خونه بر میگردن.
فرید در کشور جدید به مدرسه رفت و زبان جدید یاد گرفت. البته اوایل، فهمیدن و درک کلمات برای اون خیلی سخت بود اما کمکم راه افتاد.پدر و مادرش، همیشه از زندگی و خونه قدیمیشون صحبت میکردن. پدرش گاهی میگفت: «بالاخره یه روز بر میگردیم».
فرید در مدرسه شاگرد خوبی بود، اون بخاطر رفتار و نمرات خوبش، یه دوچرخه تقریباً نو، جایزه گرفت. اون روز، فرید لبخندی زد و گفت: «این یه دوچرخه خیلی خوبه. حتی از دوچرخه قدیمیم خیلی بهتره. امیدوارن یه بچه دیگه دوچرخه قدیمیم رو پیدا کرده باشه و با اون بازی کنه.»
منبع:
نوشته: Andrea Kaczmarek
تصویرگر: Halina Prakapenka
نوشته: Andrea Kaczmarek
تصویرگر: Halina Prakapenka
v