برای بچههای بالای ۴ سال
روزی و روزگاری، پسر بچهای به نام جک بود که همیشه آرزو داشت یه توله سگ بامزه داشته باشه، اما مامانش مخالف بود چون فکر میکرد پسر کوچولوش هنوز آمادگی نداره تا بتونه مسئولیتهای یه سگ رو بر عهده بگیره. اون از جک پرسید: «پسرم، تو میتونی هر روز، صبح خیلی زود بیدار بشی و توله سگت رو برای پیاده روی بیرون ببری؟» جک مطمئن بود که میتونه این کار رو انجام بده، بنابراین گفت: «بله مامان، من میتونم.» مامان با لبخند پرسید: «حتی قبل از رفتن به مهدکودک؟» جک که از خودش مطمئن بود، جواب داد: «بله مامان»!
مامان پرسید: «تو میتونی هر روز توله سگت رو شونه کنی و مطمئن بشی که موهاش گره نخورده؟»
جک جواب داد: «بله مامان. حتی میدونم ممکنه اون در گل و لای غلت بزنه و مجبور باشم حمومش کنم.»
مامان پرسید: «و حتما میدونی که باید در طول روز آب تازه بهش بدی و به موقع غذا توی ظرفش بریزی!» جک لبخندی زد و گفت: «بله، البته که میدونم. مامان باور کن من میتونم از یه توله سگ مراقبت کنم.»
مامان گفت: «نگهداری از توله سگ، یه کار تموم وقته. تو نمیتونی حتی یه روز، مرخصی داشته باشی.»
جک با خودش فکر کرد: «چطور میتونم به مامان نشون بدم که واقعاً میتونم از یه توله سگ مراقبت کنم؟» بالاخره یه ایده خوب به ذهنش رسید. با خوشحالی گفت: «یه لحظه صبر کن مامان!» و با سرعت به اتاقش رفت.
اون چند دقیقه بعد با سگ اسباب بازیش که یه قلاده قشنگ هم دور گردنش بود، برگشت و گفت: «من میتونم تصور کنم که این یه سگ واقعیه و طوری ازش مراقبت میکنم که شما باور کنید که توانایی نگهداری یه توله سگ واقعی رو دارم.»
مامان با صدای بلند خندید و گفت: «باشه، اما حواسم هست که تقلب نکنی. راستی، اسمش چیه؟» جک خندید و گفت: «نمیدونم اسمش رو بادی بزارم یا راکی! بنظرم هر دوتاشون اسمهای قشنگین!» مامان لبخند زد و گفت: «بله هر دو قشنگن، اما بادی بیشتر بهش میاد.»
بنابراین جک، اسم سگ اسباببازیش رو «بادی» گذاشت.
صبح روز بعد، جک زودتر از خواب بیدار شد تا بادی رو به پیادهروی ببره. مامان گفت: «تقلب، بیتقلب!»
راهی که از کنار زمین بازی پارک میگذشت، مسیر خوبی برای پیاده روی سگها بود. حتی برای یه سگ اسباب بازی!
مامان در حالی که با دقت، جک رو تماشا میکرد گفت: «باید یه کیسه هم برای جمع کردن مدفوعهای سگت با خودت میاوردی!» جک خندید و گفت: «مامان این سگ که نمیتونه دستشویی کنه! ولی پیاده رویمون واقعیه!»
هر روز صبح، جک زودتر از خواب بیدار میشد تا بادی رو به پیاده روی ببره.
صبح چهارشنبه، هوا بارونی بود. جک گفت: «هوا خیلی بده!» مامان جواب داد: «بیا این هودی کلاه دارت رو بپوش و سگت رو به پیاده روی ببر.»
اون شب، مامان، جک کوچولو رو بغل کرد و گفت: «من یه آدم سختگیرِ بدجنس نیستم. فقط میخوام بهت نشون بدم که یه توله سگ نیاز به مراقبتهای زیادی داره. البته توی این چند روز نشون دادی که میتونی سرپرست خوبی برای یه سگ کوچولو باشی.» جک با لبخند سرش رو تکون داد و گفت: «حق با شماست مامان.»
فردا صبح، جک باز هم سگ اسباب بازیش رو به پیاده روی برد. بعد اون رو شونه زد، آبش رو عوض کرد و بهش غذا داد و مهمتر از همه، با اون بازی کرد. مامان گفت: «تو با این سگ اسباب بازی خیلی سرگرم شدی! شاید اصلا نیازی به یه توله سگ واقعی نداشته باشی.» بابا هم خندید و گفت: «همین طوره جک!»
اما جک به هر دوشون گفت: «من واقعاً مطمئنم که میتونم سرپرست خوبی برای یه سگ کوچولو باشم و تموم تلاشم رو میکنم تا به خوبی از اون نگهداری کنم.» مامان و بابا، به حرفهای جک باور داشتن و مطمئن شده بودن که اون مسئولیت پذیره.
بنابراین جای تعجب نداشت که در روز تولد جک، یه توله سگ کوچولو به نام «میلو» به خانواده اضافه شد.
میلو توله سگی بود که والدین جک، اون رو از یه پناهگاه اورده بودن. اونها به جک گفتن: «میلو به عشق و مراقبت زیادی نیاز دارد. ما مطمئنیم که تو به خوبی از اون مراقبت میکنی!»
که همه کمک میکردن تا میلو در خونه جدیدیش احساس بهتری داشته باشه، اما جک بیشتر وظایف نگهداری از اون رو بر عهده گرفته بود. از نظر جک، میلو واقعاً ارزشش رو داشت.
تا اینکه یه روز، زمانی که داشتن باهم بازی میکردن و روی زمین غلت میزدن، ناگهان میلو، صورت جک رو لیسید. جک خندید. گونهی خیسش رو پاک کرد و با خودش گفت: «بادی که یه سگ اسباب بازی بود، هرگز نمیتونست این کار رو انجام بده!» میلو دوباره جک رو لیسید و دمش رو تکون داد. حالا، اونها بهترین دوستهای همدیگه بودن.
پایان
منبع:
https://www.storyberries.com/bedtime-stories-ollies-pretend-puppy-short-stories-for-kids/
نوشته: Andrea Kaczmarek
تصویرگر: Faishal Aziz