یکی بود یکی نبود. یه دختر کوچولویی به اسم «سوفیا» توی یه شهر کوچیک با خونوادهش زندگی میکرد. اون یه دوست مهربون به اسم «سارا» داشت. سارا اونو به مهمونی دعوت کرده بود.
سوفیا با خوشحالی گفت: «هورا! من به مهمونی میرم. اونجا حسابی بازی میکنم و خوش میگذرونم. اما قبلش باید آماده بشم و یه لباس بامزه بپوشم».
سوفیا کمی فکر کرد و گفت: «من همیشه دوست داشتم مثل ابرقهرمانها لباس بپوشم و دنیا رو نجات بدم».
دختر کوچولو به خیال اینکه یه ابر قهرمانه، بالا و پایین پرید و کلی سر و صدا کرد.
اما کمی بعد گفت: «ولی اینو هم دوست داشتم که یه خرگوش سفید نرم با گوشهای بزرگ و بینی صورتی باشم»!
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که تصمیمش عوض شد و گفت: « شاید بتونم یه هویج نارنجی باشم»!
و با خنده صدای جویدن هویج را درآورد: «قرچ، قرچ، قرچ»!
ولی باز نظرش عوض شد. این بار با خودش گفت: «اگه میتونستم یه لباس شبیه کیک تولد بپوشم چی؟ اون وقت شاید شیرین و خوشمزه هم بنظر میرسیدم».
چیزی نگذشت که دختر کوچولوی قصه ما متوجه شد لباس پوشیدن و آماده شدن برای مهمونی خیلی جالب و سرگرم کنندهاس!
این بار از خوشحالی دور خودش چرخید و ادای بالرینها رو درآورد و گفت: «وای، من میتونم شبیه یه بالرین حرفهای برقصم»!
چند دقیقهای گذشت و سوفیا با خودش فکر کرد: «ولی من یه لباس هم شبیه دایناسور داشتم! چرا اونو نپوشم»؟ و از فکر خودش خوشش اومد.
اما چند دقیقه بعد، با کلافگی گفت: «آخه چطور انتخاب کنم که چی بپوشم و شبیه چی باشم»؟
سوفیا فکر کرد و فکر کرد. یهو گفت: «آهان! فهمیدم! مثل یه ابرقهرمان، خرگوش، هویج، کیک تولد، بالرین و هیولا لباس میپوشم و میرم»!
به این ترتیب، اون از هر ست لباسش یه تیکه رو پوشید و حالا شبیه همه اون چیزایی شده بود که دوست داشته باشه.
سوفیا با خوشحالی گفت: «بزن بریم مهمونی»!
منبع:
https://www.storyberries.com/bedtime-stories-lets-party-short-stories-for-kids/
نوشته: Liora Friedland
تصویرگر: Karen Vermeulen