یکی بود یکی نبود. یه روز و روزگاری، دختر بچهای به نام فیفی بود که اسباببازیهای زیادی داشت؛ اما فیفی بین اون همه اسباببازی رنگارنگ، عاشق یه خرس کوچولو بود. فیفی از وقتی خیلی کوچکتر از الانش بود، این خرس و داشت و اسمشو «تدی» گذاشته بود. تدی یه خرس نرمِ قهوهای رنگ بود که البته قیافه بامزهای هم داشت.
همه دنیای فیفی، تدی قشنگش بود. اون با تدی غذا میخورد و بازی میکرد.
حتی وقتی با خونوادهش به گردش یا مسافرت میرفت، تدی رو هم با خودش میبرد.
فیفی هر شب تدی رو بغل میکرد و میخوابید.
البته فیفی میدونست که نمیتونه تدی رو با خودش به مدرسه ببره؛ پس هر روز صبح، با تدی خداحافظی میکرد و اونو روی تختخوابش میگذاشت.
یه روز فیفی، مثل همیشه بعد از برگشتن از مدرسهاش، به اتاقش رفت تا تدی رو ببینه. اما تدی روی تختخوابش نبود. فیفی بهدنبال تدی گشت؛ اما تدیِ کوچولو، هیچ جا نبود و فیفی قصه ما بهشدت نگران شد.
مادر فیفی در حالی که داشت لباس میشست، پرسید: «دخترم، اتفاقی افتاده؟»
فیفی زد زیر گریه و گفت: «مامان تدی…تدی قشنگم، گم شده!»
مامانش لبخند زد و گفت: «نه عزیزم، تدی تازه حموم کرده؛ به بند رخت نگاه کن! اون فقط منتظره تا خشک بشه»!
بعد از چند ساعت، مادر فیفی، خرس کوچولو رو پیش دخترش برد و گفت: «این هم از تدیِ تر و تمیزت»!
فیفی از خوشحالی بالا و پایین پرید و تدی رو در آغوش کشید. تدی، دوستداشتنیترین عروسک فیفی بود.
منبع:
https://www.storyberries.com/bedtime-stories-teddy-and-fifi-short-stories-for-kids/
نوشته: Tshepo Letsapa
تصویرگر: Alison de Villiers