برای بچههای ۴ سال به بالا
در یکی از صبحهای زیبای فصل بهار، خروسی که در مزرعه سایمون و خونوادهاش زندگی میکرد، از لونهاش بیرون اومد و شروع به خوندن کرد: «قو-قولی-قو-قو، قو-قولی-قو-قو، بیدار شو سایمون! امروز، روز تولدته»!
سایمون چشماشو باز کرد و کش و قوسی به خودش داد. گفت: «درسته که امروز تولدمه، اما باید برم مهدکودک»!
سایمون از اتاقش بیرون اومد. با عجله پیش مامانش رفت و پرسید: «مامان، مامان! حدس بزن امروز چه روزیه»؟ اون همیشه صبح روز تولدش، این سؤال رو از مامانش میپرسید.
مامان جواب داد: «امروز تولدته و این هم فرنی تولدته. زود بخور و برای رفتن به مهدکودک، آماده شو».
و بعد ادامه داد: «تو که نمیخوای روز تولدتت، دیر به مهدکودک برسی»!
سایمون در حالی که داشت با لذت صبحونه میخورد، گفت: «وای مامان این فرنی خیلی خوشمزهاس. ممنونم».
تو مهدکودک، همه میدونستن که اون روز، روز تولد سایمونه. به محض اینکه سایمون رسید، همه با هم شعر «تولدت مبارک» رو براش خوندن. بعضی از دوستاش واسش کاردستی درست کرده بودن و بعضیا هم نقاشیهای زیبایی کشیده بودن که به همراه یادداشتهای قشنگ و دوستداشتنی، بهش هدیه دادن.
سایمون پیش خودش فکر کرد: «نمیتونم بیشتر از این منتظر غذای مخصوصی باشم که قراره مامان برام بپزه».
سایمون در رویاهاش غرق شد. اون داشت فکر میکرد: «چقدر دوست دارم زودتر پسرعمو رو ببینم. اون بهترین دوستمه و تولدش اواخر تابستونه». بعد یاد خوراکیهای خوشمزه افتاد و با خودش گفت: «یعنی امروز مامان واسم مرغ میپزه؟ امیدوارم یه مرغ چاقِ خوشمزه باشه»!
در همین فکرها بود که خانم مربی پرسید: «سایمون! کدوم بخش از داستانی رو که خوندیم دوست داشتی»؟
سایمون که هنوز غرق در خیالپردازیهاش بود گفت: «نودل و تخم مرغ» و همه بچهها زدن زیر خنده!
وقتی سایمون به خونه برگشت، فهمید که مامان، دوستاشو برای جشن تولدش دعوت کرده. سایمون از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید. شمعهای روی کیکش رو شمرد. اونا پنج تا بودن. شمعها رو فوت کرد و همه براش دست زدن.
بعد به غذاهای روی میز نگاه کرد. همه اونا غذاهای مورد علاقه سایمون بودن که مامان از قبل برای اون و دوستاش آماده کرده بود. سایمون خیلی خیلی خوشحال شد.
یکی از بچهها گفت: «تولدت مبارک سایمون. حالا تو چند ساله شدی»؟
سایمون جواب داد: «من الان پنج ساله هستم». بعد به همراه دوستاش، با خوشحالی آواز خوندن. پدرش هم به جمعشون اضافه شد و به سایمون گفت: «چقدر زود بزرگ شدی کوچولو»!
وقت غذا خوردن شد. مامان به سایمون اجازه داد که بزرگترین تکه مرغ رو برداره و اول برای اون برنج کشید.
سایمون با لذت غذا خورد و با لبخند از مامانش تشکر کرد. اون بیصبرانه منتظر تولد سال بعدش بود!
منبع:
https://www.storyberries.com/bedtime-stories-its-my-birthday-book-dash-short-stories-for-kids/
نوشته: Sinovuyo Mcunukelwa
تصویرگر: Josie Versfeld