مناسب برای بچههای ۰ تا ۶ سال
یه روز و روزگاری، دختر کوچولویی به نام امیلی کنار پدر و مادرش به خوبی و خوشی زندگی میکرد. امیلی دختر شاد و سرحالی بود، اما گاهی وقتها از دست بزرگترها ناراحت میشد. اون خیلی دوست داشت به بزرگترها کمک کنه، اما بیشتر اوقات، تنها جوابی که میشنید «نه» بود. مثل همون شبی که مامانش مسواک رو برداشت تا دندونهای دختر قشنگشو مسواک بزنه. امیلی پرسید: «مامان، میشه من خمیر دندون رو فشار بدم»؟
مامان گفت: «نه امیلی، تو هنوز خیلی کوچولویی».
فردا صبح، بابای امیلی با عجله دنبال چیزی میگشت. امیلی از اتاقش بیرون اومد و پرسید: «بابا، دنبال چی میگردی؟» بابا با کلافگی گفت: «فکر میکنم سوئیچ ماشین و کلیدهامو گم کردم عزیزم.» امیلی خندید و گفت: «اونا پیش منن بابایی». بابا با تعجب پرسید: «اونا دست تو چی کار میکنن؟» امیلی گفت: «اجازه میدی من با ماشینت رانندگی کنم»؟
بابا سری تکون داد و گفت: «متاسفم امیلی، تو خیلی خیلی کوچولویی».
جوجههای خانم همسایه با صدای بلند، جیک جیک میکردن. امیلی نزدیک لونه اونا رفت و گفت: «به نظرم جوجهها گرسنهان.» خانم همسایه گفت: «حق با توئه امیلی. باید بهشون غذا بدم.» امیلی پرسید: «میشه من این کارو بکنم»؟
اما اونم لبخندی زد و گفت: «نه عزیزم، تو خیلی کوچولویی»!
امیلی با ناامیدی به خونه برگشت. مامانش تو آشپزخونه مشغول پختوپز بود. امیلی هم پیش مامانش رفت و گفت: «مامان میشه من برای چای، آب بجوشونم»؟
مامان گفت: «نه امیلی، این کار خطرناکیه. تو هنوز خیلی کوچولویی».
بعدازظهر همون روز، امیلی به باغ سبزیجات «خاله روبی» رفت. بعد از اینکه یکم بازی کرد، پرسید: «خاله، میشه من به سبزیها آب بدم»؟
اما خاله روبی گفت: «نه کوچولو، تو هنوز خیلی بچهای»!
روز بعد، امیلی ناامیدانه کتاب داستانش رو از روی میز برداشت و گفت: «مامان، میتونم برای خرس کوچولوم قصه بخونم»؟
این بار مامان گفت: «بله عزیزم، تو میتونی برای خرس قشنگت داستان بخونی»!
امیلی خیلی خوشحال شد. خرس عروسکیشو بغل کرد و کنارش نشوند تا داستانهایی رو که خودش دوست داشت، برای اون بخونه و تصاویر رنگارنگ کتاب رو هم نشونش بده. حالا امیلی فهمیده بود که با وجود کوچیک بودن، میتونه کارهای بزرگ و مفیدی انجام بده!
منبع:
نوشته: Refilwe Nsibande
تصویرگر: Kelly Brown