برای بچههای ۷ تا ۱۲ سال
در روزگاری نه چندان دور، دختری شجاع به نام النا به همراه پدر و مادرش و برادرش نوا و گربه نارنجی رنگش «ناچو»، توی خونهای که در دهکدهای زیبا و بزرگ قرار داشت، زندگی میکرد.
یه روز صبح، النا به همراه گربهاش در حال آماده کردن صبحانه بود.
النا از ناچو پرسید: «ناچو، بیسکویت میخوای؟» ناچو با صدای بلند میو میو کرد و این یعنی «بله» و بعد خودش رو دور پاهای النا حلقه کرد. صبحانه، وعده غذایی مورد علاقه ناچو و النا بود.
وقتی النا بیسکویتها رو در ظرف ماهی شکل ناچو میریخت، اونها رو بو کرد. بیسکوییتها بوی خیلی خیلی خوبی میدادن! النا لب هاش رو لیسید و تصمیم گرفت به یکی از اونها ناخونک بزنه اما ناچو با پنجهاش روی پای النا زد و دوباره میو میو کرد.
النا نگاهی بهش انداخت. حق با ناچو بود، اونها خوراکیهای خودش بودن و اون هم هرگز به غذاهای النا ناخونک نزده بود.
النا گفت: «باشه ناچو، بفرما!» و ظرف رو جلوی گربه گذاشت. ناچو با لذت غذای خوشمزهاش رو میخورد و النا تماشاش میکرد.
هر دو صبحانهشون رو خوردن و حالا وقت این بود که برای بیرون رفتن، آماده بشن. ناچو در گوشهای از اتاق النا نشست تا اون لباس مورد نظرش رو انتخاب کنه.
اون دوتا، برنامههای مهمی داشتن. اول قرار بود به پارک برن و حسابی سرسره بازی کنن و بعد به اصطبل بزرگ دهکده سری بزنن تا به اسبها هویج بدن.
درست زمانی که النا دستش را داخل کمدش برد تا شلوار خردلی رنگش رو برداره، صدای غرش وحشتناکی رو شنید!
قلعه کمی لرزید. ناچو از ترس پرید زیر تخت و پنهان شد. پرنسس اخم کرد و به سمت پنجره رفت تا بیرون رو نگاه کنه و بفهمه اون صدا از کجا میاد.
در آفتاب مه آلود صبح، اژدهایی رو دید که دقیقاً روی تپهی رو به روی دهکده نشسته. اون دوباره غرش کرد و مردم از ترس به خونههاشون پناه بردن و پنهان شدن.
النا دستانش رو به کمرش زد و بیشتر از قبل اخم کرد. یه اژدهای عصبانی، تموم روزش رو خراب میکرد! اون خیلی دوست داشت که اسبهای اصطبل رو ببینه اما با این وضعیت که نمیشد!
النا گفت: «ناچو! دوست داری با من بیای بیرون تا با این اژدها صحبت کنیم؟»
ناچو میوی کوتاه و تیزی کرد که خیلی شبیه کلمه «نه» بود.
النا سری تکون داد و گفت: «میتونم بفهمم که چقدر ترسیدی. راستش منم میترسم. اما اجازه نمیدم این اژدها، روز همهمون رو خراب کنه.»
النا، سریع لباسهاش رو عوض کرد. چکمههای بلندش رو به پا کرد و از خونه بیرون رفت.
به محض بیرون اومدن، گرمای نفس اژدها رو روی پوستش احساس کرد. اون با صدای بلند به سمت آسمون غرش میکرد و سر و صداش، شیشه همهی پنجرهها رو میلرزوند. هیچ کسی اون بیرون نبود و همه به جز النای شجاع، پنهان شده بودن.
النا به سمت اژدها رفت و برای اینکه اژدها صداش رو بشنوه، فریاد زد: «ببخشید!» اژدها دیگه غرش نکرد و با تعجب به اون خیره شد.
اژدها این طرف و اون طرفش رو نگاه کرد و پرسید: «داری با من حرف میزنی؟» النا گفت: «بله. با خودت هستم. تو همه رو ترسوندی! چرا انقدر سر و صدا میکنی؟»
اژدها پلکی زد و به روستا خیره شد. قطره اشک بزرگی از گوشه چشمش چکید و در گودالی که پایین تپه بود، افتاد. النا متوجه شد که اژدها داره گریه میکنه.
النا به اژدها نزدیکتر شد و پرسید: «حالت خوبه؟»
اژدها با صدای بلند نفسی تازه کرد. سر بزرگش رو تکون داد و گفت: «نه. دیشب نتونستم بخوابم. دندونم خیلی درد میکنه. امیدوار بودم که اهالی دهکده بهم کمک کنن، اما همه ازم میترسن. البته همه به جز تو.»
النا با مهربونی لبخند زد و گفت: «خب ترس اونها فقط به خاطر سر و صداییه که راه انداختی. من میتونم ترتیبی بدم تا دندونپزشک معاینهات کنه، اما باید این رو بدونی که مردم از صداهای خیلی بلند میترسن.»
اژدها دوباره نفسی تازه کرد و با ناراحتی سرش رو تکون داد.
کمی بعد گفت: «منظورت رو فهمیدم. ممنونم که انقدر باهوش بودی که فهمیدی درد دارم و انقدر شجاعت داشتی که جلو اومدی و باهام حرف زدی.»
النا به سمت اژدها رفت و روی یکی از انگشتهای بزرگ پاش زد و گفت: «نگران نباش. من و اهالی دهکده، چندتا نردبون بلند و یه دندونپزشک برای تو میاریم. من مطمئنم که به زودی حالت خوب میشه.»
النا به دهکده برگشت و از مردم خواست که بلندترین نردبونهاشون رو بیارن. بعد به دندونپزشکی رفت و از دکتر برای دندون درد اژدها، کمک خواست.
مردم دهکده خیلی عصبانی بودن، اما النا با مهربونی به اونها توضیح داد که اژدها فقط به این دلیل بد اخلاق شده که درد داره و درسته که اون ترسناک بهنظر میرسه اما نیاز به کمک ما داره.
مردم شهر به حرفهای اون گوش دادن و تموم تلاششون رو کردن تا مثل النا، شجاع باشن.
اونها با هم به اژدها کمک کردن که دراز بکشه. بعد نردبونهاشون رو بهم وصل کردن و یه نردبون خیلی بلند و محکم ساختن.
دندونپزشک تونست از اون بالا بره و دهن اژدها رو معاینه کنه.
اون دید که یه قطعه بزرگ چوبی که شبیه پرچینه، بین دو تا از دندونهای اژدها گیر کرده! دندونپزشک سرش رو از دهن اژدها بیرون اورد و شانههاش را بالا انداخت.
اون گفت: «تجهیزات من به اندازه کافی بزرگ نیست که بتونم این قطعه چوبی رو از بین دندونهاش بیرون بیارم!»
النا کمی فکر کرد و بعد ایده خوبی به ذهنش رسید.
اون گفت: «یکی به آتشنشانی خبر بده! اونها شیلنگهای بزرگ و قدرتمندی دارن که میتونن آب رو با فشار بین دندونهای اژدها اسپری کنن!»
النا کاملاً درست میگفت. شیلنگ آتشنشانی، مشکل اژدها رو حل کرد. وقتی که پرچین از بین دندونهای اون برداشته شد، همه با خیال راحت به دهکده برگشتن. اژدها نشست و با خوشحالی خرخر کرد. صدای خرخر اون درست شبیه صدای ناچو بود!
اژدها که حالا حالش خیلی بهتر شده بود، گفت: «خیلی ممنونم النا. نمیدونم چطور ازت تشکر کنم. این دهکده و مردمش، خیلی خوششانسن که دختر مهربون، شجاع و باهوشی مثل تو دارن.»
النا لبخند زد. اون بخاطر اینکه اژدها احساس بهتری داشت و مردم شهر تونستن با خیال راحت به کار و زندگیشون برسن، خوشحال بود.
حالا خودش هم میتونست همراه با گربه نارنجیش، به دیدن اسبهای اصطبل بره و برای شام به اونها هویج بده.
منبع:
https://www.storyberries.com/bedtime-stories-princess-robyn-and-the-dragon-short-stories-for-kids/
نوشته: Rachel Grosvenor