مناسب کودکان ۷ تا ۱۲ سال
روزی و روزگاری، در سرزمینی دور دست، اژدهای کوچکی به نام «بیلی» زندگی میکرد. بیلی فکر میکرد که قشنگترین و دوستداشتنیترین کلمه دنیا «بله» هست. علاقه اون به گفتن «بله» یا «باشه» اونقدر زیاد بود که خیلی وقتها نمیتونست «نه» بگه.
یه روز توی مدرسه، کوپر که دوست و همکلاسی بیلی کوچولو بود، به اون گفت: «بیلی، من یادم رفته نهارم رو با خودم بیارم. میشه ناهارت رو به من بدی؟» بیلی با خودش فکر کرد: «چرا کوپر انقدر فراموشکاره؟ اون هیچ روزی نهارش رو با خودش نمیاره!» اما با این حال، گفت:
«بله کوپر، تو میتونی ناهار منو بخوری». کوپر بهترین دوست بیلی در دنیا بود و اصلا دوست نداشت که گرسنه بمونه.
حتی با اینکه خود بیلی کوچولو احساس گرسنگی میکرد و تموم ظهر صدای قار و قور شکمش را میشنید اما با خودش فکر کرد: «اشکالی نداره، وقتی به خونه رسیدم، میتونم کمی غذا بخورم».
بالاخره مدرسه تموم شد و بیلی به خونه برگشت. اون تکهای نون رو به همراه یه لیوان آب بزرگ خورد. بعد با خودش فکر کرد که بهتره تموم تکالیفش رو، بعد از ظهر انجام بده. اون باید تکالیف سه درس تنفس آتشین، صیقل دادن کریستال و بافندگی رو انجام میداد.
اون لحظه از پنجره به بیرون نگاه کرد و دید که کوپر با یه توپ کوچولو بازی میکنه.
کوپر چشمش تا به بیلی افتاد با صدای بلند گفت: «چرا هنوز تو خونهای؟ این بیرون هوا عالیه. زود باش بیا».
بیلی کوچولو گفت: «باید تکالیفم رو انجام بدم و کریستالها رو به خوبی صیقل بدم. تو که میدونی، فردا زمان تحویل اوناست».
کوپر گفت: «بچه درس خون!» و بعد زبونش رو برای بیلی در آورد. بیلی از کوپر ناراحت نشد؛ چون احساس میکرد که اون واقعاً منظور بدی نداره و به سراغ تکالیفش رفت.
صبح روز بعد، معلم از همه خواست تا کریستالهایی که صیقل دادن رو بهش تحویل بدن. کوپر که تکالیفش رو انجام نداده بود، هیچ کریستالی با خودش نداشت.
کوپر آروم به بیلی گفت: «بیلی کوچولو! کریستالهاتو بده به من!» بیلی کمی مکث کرد. اون نمیخواست کریستالهاشو به کوپر بده. آخه اگه کریستالهاشو به اون میداد، خودش هیچ کریستالی برای تحویل دادن نداشت.
کوپر گفت: «زود باش دیگه! معلم داره میاد».
از اون جایی که بیلی کوچولو، اژدهایی بود که دوست نداشت از کلمه «نه» استفاده کنه، این بار با کمی ناراحتی گفت: «باشه کوپر».
کوپر کریستالهای صیقلی رو گرفت و با خوشحالی به معلم داد. معلم به سمت میز بیلی کوچولو رفت.
اون پرسید: «پس کریستالهات کجان بیلی؟» بیلی کوچولو نمیدونست چی بگه. ناگهان یه قطره اشک بزرگ از مژههای بلندش سرازیر شد. سپس با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت: «من اونها رو به کوپر دادم».
معلم با تعجب نگاهش کرد. بعد اون رو از کلاس بیرون برد تا بتونه به تنهایی باهاش صحبت کنه. معلم پرسید: «چرا کریستالهاتو به کوپر دادی؟» بیلی کوچولو گفت: «چون از من درخواست کرده بود. آخه من دوست دارم یه اژدهای مهربون باشم و اگه کسی به کمکم نیاز داشته باشه، نمیتونم بهش نه بگم»!
معلم لبخندی زد و سرش رو تکون داد. بعد گفت: «ببین کوچولو، مهربون بودن دو حالت داره. درسته که باید با دیگران با مهربونی رفتار کنی؛ اما باید با خودت هم مهربون باشی. حالا بهم بگو چرا تصمیم گرفتی کریستالهاتو به کوپر بدی؟» بیلی گفت: «چون که اگه اون هیچ کریستالی به شما تحویل نمیداد، احساس بدی پیدا میکرد.» معلم گفت: «اما الان، این تویی که هیچ کریستالی نداری و احساس بدی پیدا کردی. این طور نیست»؟
بیلی کوچولو سری تکون داد و گفت: «بالاخره یکی از ما باید احساس بد رو تحمل میکرد. من ترجیح دادم که اون شخص، خودم باشم.» معلم گفت: «نه بیلی. مهربون بودن خیلی خوبه اما یادت باشه که اولویت با خودته. تو اول باید با خودت مهربون باشی و فقط چیزهایی رو قبول کنی و بهشون جواب مثبت بدی که احساس میکنی قلبت رو هم خوشحال و راضی میکنه. مظورم رو میفهمی؟» بیلی کوچولو خیلی خوب، منظور معلمش رو فهمید.
حالا بیلی کوچولو فهمیده بود که «بله» گفتن خیلی خوبه اما گاهی لازمه از «نه» استفاده کنه.
در زنگ تفریح، کوپر به بیلی گفت: «هی بیلی، میتونیم باهم گرگم به هوا بازی کنیم؟» بیلی گفت: «باشه کوپر.» کوپر گفت: «بیا وقتی که معلم حواسش پرته، بپریم جلوش و بترسونیمش!» اما بیلی گفت: «نه کوپر، من دوست ندارم این کار رو انجام بدم».
حالا بیلی کوچولو احساس میکرد، وقتی کسی ازش درخواستی میکنه، فقط در صورتی بهش «بله» بگه که از اعماق قلبش، احساس رضایت داشته باشه.
منبع:
نوشته: Jade Maítre
تصویرگر: Tanja Tomušilović