برای بچههای ۷ تا ۱۲سال
آنجل، یه اردک جوان بود که هر روز صبح در دریاچه زیبای جنگل شنا میکرد. آنجل اون روز هم مثل روزهای قبل، بعد از شنا و آبتنی، به ساحل برگشت و از اونجایی که گرمای خورشید واقعاً دلپذیر بود، تصمیم گرفت یه چرت کوتاه بزنه. اون با دقت روی یکی از پاهاش، تعادلش رو حفظ کرد و سرش رو زیر بالهای سیاه و قشنگش گذاشت. درست قبل از اینکه به خواب فرو بره، به یاد زمانی افتاد که یه جوجه کوچولوی زرد رنگ و ضعیف بود.
اون میتونست روزهایی رو به یاد بیاره که شنا کردن براش خیلی سخت و دشوار بود. مخصوصاً وقتی مجبور میشد از بین نیزارها شنا کنه. مامان اردک، به اون و خواهر و برادرهاش هشدار داده بود که در نیزار دریاچه، موشهای خطرناکی پنهان شدن که ممکنه یکی از پاهای جوجهها رو بگیرن و به زیر آب بکشن.
آنجل به یاد اورد که در اون دوران، نمیتونست ماهیچههاش رو مثل بقیه جوجه اردکهای دیکه کنترل کنه. اون هنوز یاد نگرفته بود که چطور از پاهایی که انگشتاش بهم چسبیدن، به درستی استفاده کنه و این موضوع به طرز دردناکی در یک روز مهم مشخص شد. اون روز، مامان اردک داشت تمرین شنای جوجههاش رو تماشا میکرد و تشویقشون میکرد. آنجل دوست داشت که نشون بده از همه باهوشتر و بااستعدادتره. اما اون نتونست مهارتهای خودش رو به رخ بکشه و تنها چیزی که نصیبش شد، خندههای تمسخرآمیز خواهر و برادرهاش بود.
اما همین باعث شد که اون برای حل مشکلش، راهی پیدا کنه و بعد به طور کاملاً اتفاقی، چیزی رو کشف کرد!
اون متوجه شد که اگه مثل جوجه اردکهای دیگه، کواَک-کواَک نکنه و در عوض از فِلَچ-فولوچ استفاده کنه و همزمان پاهاش رو حرکت بده خیلی موفقتره. بعد از این کشف بزرگ توسط آنجل، همه اهالی دریاچه از سر و صدای دائمی اون کلافه شدن. از نظر اردکهای سالخورده هم هر اردکی که از کلمات دیگهای به جز کواَک-کواَک استفاده میکرد، گناهکار بود. از نظر اونها، آنجل داشت از کلمات شیطانی استفاده میکرد. البته اون خودش اصلا از این موضوع خبر نداشت!
آنجل همچنان که در زیر آفتاب گرم خوابیده بود و سرش را زیر بالهایش گذاشته بود، با یادآوری خاطراتش لبخند زد. اون از جوجگی باهوش بود و حالا که تبدیل به اردکی جوان شده بود، که کمتر از فِلَچ-فولوچ برای کنترل پاهاش استفاده میکرد.
البته تکرار فِلَچ-فولوچ، هنوز هم واکنشهای زیادی از طرف اهالی دریاچه مخصوصاً اردکهای پیر داشت، اما نه دقیقاً اون واکنشی که آنجل میخواست. آنجل دوست داشت یه کم با اونا تفریح کنه. آیا خواستهاش این بود که با اردکهای جوان دیگه سر و صدای زیادی راه بندازه و اعصاب اونها رو خرد کنه یا با منقارش بدن بقیه رو نوک بزنه و نشگون بگیره تا کاملاً بهش لقب دختر شیطانی رو بدن؟
آنجل به فکر فرو رفت. اگه اردکهای پیر با حرفها و متلکهاشون اون رو اذیت میکردن، بهتر بود که به جای تلافی، بهشون اهمیتی نده. حرفهای اونها درست مثل قطرات آبی بود که وقتی از دریاچه بیرون میاومد و بدنش رو تکون میداد، روی زمین ریخته میشد. پس میتونست اونها رو دور بریزه! آنجل از این ایده خوشش اومد. اون از خودش به عنوان یه اردک جوان، خیلی راضی بود. اون اردکی نبود که بخواد خودش رو به دردسر بندازه و بخاطر مسائل کوچیک، خودش رو ناراحت کنه! آنجل اردک دانایی بود!
آنجل کمی بیشتر فکر کرد تا به یاد بیاره که اصلا از کجا کلمات فِلَچ-فولوچ رو یاد گرفت؟ به هر حال اونها به زبون اردکی، کلمات نامفهومی بودن. اما چیزی به خاطرش نیومد.
آنجل در همین افکار بود که به خواب عمیقی فرو رفت. پرتوهای گرم خورشید، علاوه بر اینکه در موجهای دریاچه منعکس میشدن، به سر و بدن آنجل میتابیدن و اون رو گرم میکردن.
اگر روزی، آنجل رو در کنار چمنزار دریاچه دیدین، حتماً از اینکه اون چطور به زیبایی رشد کرده و بزرگ شده، شگفتزده میشین و فوراً متوجه خواهید شد که اون چطور هر روز بیشتر از قبل جهان رو کشف میکنه و یاد میگیره که با اعتماد به نفس زیاد و بدون نیاز به استفاده از کلمات شیطانی، خودش رو با اطرافیان سازگار کنه.
منبع:
https://www.storyberries.com/bedtime-stories-andrea-the-duck-grows-up-short-stories-for-kids/
ترجمه: Anne Porcelijn
ویرایش: Jade Maitre